دلنوشته های من

ساخت وبلاگ
روزهای زیادی تو زندگیم داشتم که کارهایی رو انجام دادم و می دونستم که درست نیست ولی بازم انجام دادم....با وجودی که می دونستم غلطه ولی لذت گناه باعث شد تکرار کنم. ولی یه روزی به یه جایی می رسی که می بینی دیگه اونقدر ارزش نداره که اونهمه ریسک کنی....یا نمی دونم لذت کافی نیست....یا شرایط درست نیست ....یا اینکه خلاصه یک چیزی سر جای خودش نیست و تو دیگه تصمیم می گیری که ترک کنی .... حالا خیلی سخته مثل ترک مواد مخدر البته من تجربه ی ترک مواد رو نداشتم و فقط شنیدم ولی ترک رابطه چیزیه مثل کنده شدن ناخن از پوست و گوشت....دردناک و مشمئز کننده....دردی که تا انتهای قلبت تیر می کشه دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : شکیرا,شکیلا,شکست عشقی,شکنجه زنان,شکسپیر,شکار,شکنجه,شکلات,شکست ناپذیر 4,شکنجه به انگلیسی, نویسنده : delemaneda بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 6 آبان 1395 ساعت: 23:39

نمی دونم چطور می تونم اون روزهای پر از شور و هیجان و پر از اشتیاق و شیرین رو خوب و کامل توصیف کنم.....مخصوصا که من زیاد حوصله ی بال و پر دادن به موضوعات رو ندارم....ولی واقعا حس می کنم این قسمت واقعا برام مهمه....اونهمه صبوری و تحمل در مقابل نیاز جنسی داشتن واقعا به نظرم یه جور هنره و کار هر مردی نیست....الان فکر می کنم که کنار اومدن با من شاید سخت بوده....شایدم من در گذر زمان .....بعد از سالیان طولانی و برخوردهای بد و ناجور همسرم اونقدر ترسیده بودم و اونقدر انقباضات شدیدی داشتم که هرگز نمی تونستم خودمو توی هیچ شرایطی رها کنم....حتی توی اوج شهوت و لذت من محکم خودمو ن دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 26 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 3:43

واقعا گاهی تو زندگی به یه جایی می رسی که درست روبروی یک دیوار ایستادی و هیچ راهی نیست جز صبر و صبر و صبر خیلی تلاش می کنم که به قسمتهای مثبت زندگیم نگاه کنم ولی این دیوار بزرگ و سیاه و مخوف بدجور جلومو گرفته هم جلوی چشمم و هم جلوی قلبم خیلی تنهام خیلی خیلی زیاد گاهی واقعا بدن نیاز به لمس و تکیه کردن داره گاهی واقعا نیاز داری که عقلتو بزاری کنار و با احساست زندگی کنی گاهی دلت می خواد به جای بالش و پتو ...بدن یک انسان که هر شب کنارش می خوابی لمس کنی..... گاهی با خودت می گی شاید دنیا تغییر کرد شاید صبوری من دیوارو خجالت داد شاید حس قوی تغییر درون تو....اونم تغییر ب دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : اجباری به انگلیسی,اجبار بالانجليزي,اجبار الزوجة على الفراش,اجبار,اجباري,اجبار حصین,اجباري بالانجليزي,اجبار البنت على الزواج,اجبار الزوجة على الحجاب,اجباری شدن آزمایش ژنتیک, نویسنده : delemaneda بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 20:17

اون شب دعوای سختی کردیم ولی کاملا یادمه که خودم عمدا کاری کردم که اون به مرز جنون برسه و چنان کتکی منو زد که تا مدت طولانی دست و پام کبود بود و من خسته و دلگیر و آشفته اون شب رو سرکردم و صبح چمدونم رو بستم و برگشتم خونه ی پدری....البته سرراهم به اون دوستم هم خبر دادم و اونم خیلی خوشحال شد!!!! چه احمقانه و ساده لوحانه به همه چیز نگاه می کردم اینکه خوب حالا طلاق می گیرم و با این پسره ازدواج می کنم واقعا که چقدر ساده و بی فکر انگار که زندگی یه کتاب سادست وقتی یکی رو خوندی و تانصفه خوشت نیومد....می زاری کنار و می ری یه کتاب با جلد جذاب تر پیدا می کنی....حالا دوباره بخو دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 17:51

الان که دارم به اون روزها فکر می کنم با خودم می گم که چقدر پرانرژی و نترس شده بودم و شاید هم اقتضای سنم بوده...به هر حال کارهایی که اون روزها انجام دادم ....الان یادآوری یش هم منو می ترسونه....از طریق چت با یه مرد مجرد آشنا شدم که 4 سال از خودم کوچیکتر بود و اینبار رابطم از چت یه کمی بیشتر شد...یه گوشی و خط جداگانه گرفتم که فقط برای تماس با اون بود و گاهی بیرون می دیدمش.....کم کم و ناخواسته بهش علاقمند شدم و این علاقه منو خیلی سرکش کرده بود.....دیگه از اون دختر سربه زیر و همیشه گناهکار که همسرم همیشه در مقابلش یک مرد پیروز و برنده بود ....دیگه خبری نبود....همسرم هم فهمی دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت: 18:08

اولین بارهایی که چت می کردم فوق العاده لذت بخش بود برام...مثل کودکی که اسباب بازی جدیدی پیدا کرده و خیلی از بازی خوشش اومده و ول کن نیست...همسرم متوجه شد و شروع کرد به کنجکاوی و شکاکی و من انگار خودم نبودم نمی دونم چطوری اونهمه شجاعت و جسارت پیدا کرده بودم واقعا الان که یادش می افتم دلم از خودم می گیره....که چقدر بد شده بودم...با چند تا پسر مختلف حرف می زدم و برام جذاب بود....واقعا متاسفم ....از اینکه در شان و شخصیت من نبود....به هر حال یک روز رابطم با یکیشون خیلی زیاد شد و تلفنی هم حرف زدیم و همسرم به قول معروف مچ منو گرفت.....نمی تونم بگم دردناک ترین روز عمرم بود .... دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 30 شهريور 1395 ساعت: 16:47

به هر حال اون روزهای خیلی وحشتناک به هر شکلی بود گذشت...البته زندگی خیلی تند و تند می گذره ...خوبی و بدی....و من حرف های زیادی دارم از اون روزها برای گفتن....اینکه به شدت پشیمون بودم....اینکه دلم می خواست هرگز اتفاق نمی افتاد و اینکه مثل یک بدبخت و بیچاره و مغموم شده بودم و روی اینکه سرم رو بلند کنم نداشتم.....حس می کردم یک چاهی هست که من دارم هر لحظه درونش فرو می رم و هیچ کس نیست که منو نجات بده....پدر و مادرم حمایتم کردند و من خیلی ازشون خجالت می کشیدم ....ولی خانواده ی همسرم کاملا منو ترد کردند و دیگه نبخشیدند....ولی همسرم با کلی منت و لطف اومد خونه ی پدرم و منو بعد ا دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 30 شهريور 1395 ساعت: 16:47

امروز بعد از مدتهای طولانی از نزدیک دیدمش دیگه مثل قبل دلم تاپ تاپ نکرد و نلرزید و حسم این بود که اونم خیلی هیجان زده نبود و خیلی عاشق مثل گذشته نبود البته واقعا توقعی هم نباید داشت...تماس های ما شده فقط از طریق چند تا جمله ی کوتاه در روز از طریق چت نه دیداری و نه هیچ ارتباط دیگه ای مثل همون که می گن از دل برود همان که از دیده برفت دلم گرفته وقتی رسیدم خونه فقط می خواستم بنویسم تا افکارم یه کمی مرتب بشه تقصیر کسی نبست واقعا تقصیر کسی نیست ولی دلم خیلی گرفته چرا؟؟؟؟؟ حس می کنم دلش دیگه با من نیست دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : دل رفته,دلم گرفته,دلم رفته پی سایت,دل ما رفته مهمانی,دل از دستم رفته برون,دل ما رفته مهمانی متن,دل ما رفته مهماني,دل شده غافل رفته زدستم, نویسنده : delemaneda بازدید : 15 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 9:39

دلم می خواد بهش بگم به حرمت عشقی که بینمون بود و هنوز در قلب من هست فقط یک خط برام بنویس اینهمه سکوت و سکوت و سکوت....هر بار که صفحش آن لاین هست و نگاه می کنم بغض تلخی تو گلوم هست و با خودم می گم یعنی الان با کیه واقعا  دوباره می گم نه با کسی نیست داره یه چرخی می زنه تو صفحات مختلف ولی وقتی یاد این می افتم که خودم یکبار اینطوری تونستم یه نفرو بزارم کنار که یه نفر جدید اومد !!!!! حالا نوبت خودم شده و این همون بازی روزگاره و چه تلخ و سخت و وحشتاک کاش جراتشو داشتم و موقعیتشو که بتونم برم سراغش ولی واقعا نه از اون مطمئنم و نه از خودم هردومون یه چیزی رو گم کرده بودیم ف دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 21 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 11:29

من نویسنده نیستم و راستش تا حالا جدی چیزی ننوشتم مگر انشاهای دوران مدرسه و البته بعدش هم یک سری مطالبی که به دستور روانشناسم بود و فقط به ضررم شد و همسرم اون مطالب خصوصی رو خوند و به عنوان مدرک نشون دیگران داد.ولی الان تصمیم گرفتم که داستان زندگیم رو بنویسم البته از بعد از ازدواجم ....چون به نظرم جالبه. هرچند که زندگی هر کسی جالبه ولی اینکه جرات کنی و با جزئیات بنویسی واقعا شجاعت می خواد و شاید خوندنش جالب باشه و در مورد من شاید کمی استثنایی. من یه دختر خیلی ساده و احساساتی بودم و تو خانواده ای بزرگ شدم که اصل اساسی اون صداقت و روراستی بود و البته خانواده دلنوشته های من...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delemaneda بازدید : 10 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 11:29